سیرغ و زال

بهترین مکان برای نمایش تبلیغات متنی شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

سیرغ و زال

بازدید: 653

سیمرغ و زال

 

سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 

سام از تختش فرود آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش همچون برف بود .

وقتي فرزند را اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .

 

 

 

دستور داد كه كودك را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بيچاره كه تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .

 

 

 

خواب ديدن سام

 

شبي سام خواب ديد كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوي فرزندت باش .

 

سام تصميم گرفت فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .

 

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .

 

كوهي سر به فلك كشيده بود و آشيان سيمرغ همچون كاخي برافراشته بود و جواني بر گرد آن مي گشت

 

سر تعظيم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك ماليد . راهي براي عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نيايش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذيرفت ، سيمرغ از بالاي كوه نگاهي انداخت و سام را ديد و به علت آمدنش پي برد .

 

سيمرغ به پسر سام گفت : همانند دايه اي تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شايسته است كه نزد او برگردي .

 

 

 

جوان كه سخنان سيمرغ را شنيد ، دلش اندوهگين و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را نديده بود ولي از سيمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سيمرغ گفت : آيا از من خسته شده اي ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سايه تو همه چيزهاي دشوار براي من راحت شد .

 

سيمرغ اينطور پاسخ داد : تو را بخاطر كين و دشمني از خود دور نمي كنم چون تو را بسوي تاج كياني مي فرستم و اين صلاح توست . پري از من نزد تو باشد كه هميشه در سايه امنيت من خواهي بود . اگر بر تو بدي و سختي رسيد ، يكي از پرها را در آتش بيافكن كه همان زمان چون ابرسياهي خواهم آمد و تو را حمايت خواهم كرد . فقط مهر دايه خود را فراموش نكن .

 

 

 

 

 

 

 

بدينگونه او را راضي كرد و نزد پدر آورد .

 

پدر چون فرزند برومندش را ديد ، نزد سيمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سيمرغ به كوه پر كشيد .

 

بعد از آن نگاهي به فرزندش انداخت و از ديدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آينده اميدوار باشد

 

يكي از پهلوانان با قبائي تن پسر را پوشاند و از كوه پايين آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موي سفيد داشت .

 

در سپاه همهمه شادي برخاست و به شادي سوي ديارشان رهسپار شدند

 

 

 

 

 

منوچهر شاه ايران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشيانه پرندگان بزرگ شده بود ببيند و دستور داد كه نزد او بيايند و سپس راهي زابلستان شوند .

 

زماني كه نوذر به سام رسيد از اسب پياده شدند و همديگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسيد و نوذر پيام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوي درگاه او روان شدند .

 

وقتي به درگاه منوچهر رسيدند ، زال با لباسي آراسته نزد شاه آمد . شهريار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نيازاري كه فر كياني دارد و بايد به او راه و رسم رزم بياموزي كه او جز مرغ و كوه چيزي نديده و اين آئين را نمي داند .

 

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكايت سيمرغ را براي شهريار نقل كرد .

 

شاه فرمود تا طالع زال را ببينند . اخترشناسان گفتند : اي خداوند تاج و ديهيم، هميشه شاد باشي كه او پهلواني نامدار خواهد بود و شاه از شنيدن اين سخنان شاد شد و خلعتي به او هديه كرد و سپس روي به زابلستان نهادند 



می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:8 منتشر شده است
نظرات()

مطالب مرتبط

نظرات


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبلیغات

متن

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 18
کل نظرات کل نظرات : 0
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 3
بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 1
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته : 5
بازدید ماه بازدید ماه : 20
بازدید سال بازدید سال : 89
بازدید کلی بازدید کلی : 36300

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 3.149.213.209
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

شاهنامه فردوسی
به وبلاگ من خوش آمدید سلام دوستان محترم برای تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا من را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در تبادل لینک هوشمند که در وبلاگم قرار دادم نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید: عنوان: شاهنامه فردوسی آدرس:http://shahname1.lxb.ir

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 

ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید:

عنوان: شاهنامه فردوسی

 آدرس:http://shahname1.lxb.ir

برای راحتی بیشتر از لینک آماده زیر استفاده کنید و آن را در قالب وبلاگ یا سایتتان قرار دهید:


<a href="http://shahname1.lxb.ir" title="شاهنامه فردوسی" target="_blank">شاهنامه فردوسی</a>

 






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



فروشگاه اینترنتی خرید فانی بافت فروشگاه ساعت مچی هاست ویندوز Plesk هاست لینوکس